سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گزیده ای از اشعار زیبا فردوسی

 

گزیده ای از اشعار زیبا فردوسی

گزیده ای از اشعار زیبا فردوسی گزیده ای از اشعار زیبا فردوسی

 

 

گزیده ای از اشعار زیبا فردوسی

حکیم ابوالقاسم فردوسی توسی (زاده? 329 ه‍.ق، 319 ه‍.خ – درگذشته? پیش از 411 ه‍.ق، 397 ه‍.خ در توس خراسان)، سخن‌سرای نامی ایران و سراینده? شاهنامه حماسه? ملی ایرانیان. او را بزرگ‌ترین سراینده? پارسی‌گو دانسته‌اند.

 

دل روشن من چو برگشت ازوی

سوی تخت شاه جهان کرد روی

 

که این نامه را دست پیش آورم

 ز دفتر به گفتار خویش آورم

 

بپرسیدم از هر کسی بیشمار

 بترسیدم از گردش روزگار

 

مگر خود درنگم نباشد بسی

بباید سپردن به دیگر کسی

 

و دیگر که گنجم وفادار نیست

همین رنج را کس خریدار نیست

 

برین گونه یک چند بگذاشتم

 سخن را نهفته همی داشتم

 

سراسر زمانه پر از جنگ بود

به جویندگان بر جهان تنگ بود

 

ز نیکو سخن به چه اندر جهان

به نزد سخن سنج فرخ مهان

 

اگر نامدی این سخن از خدای

نبی کی بدی نزد ما رهنمای

 

به شهرم یکی مهربان دوست بود

تو گفتی که با من به یک پوست بود

 

مرا گفت خوب آمد این رای تو

به نیکی گراید همی پای تو

 

نبشته من این نامه? پهلوی

به پیش تو آرم مگر نغنوی

 

گشاده زبان و جوانیت هست

سخن گفتن پهلوانیت هست

 

شو این نامه? خسروان بازگوی

بدین جوی نزد مهان آبروی

 

چو آورد این نامه نزدیک من

برافروخت این جان تاریک من

 

شعر فردوسی کوتاه, یک بیت شعر از فردوسی

شعر از فردوسی

 

ندانی که ایران نشست منست

جهان سر به سر زیر دست منست

 

هنر نزد ایرانیان است و بــس

ندادند شـیر ژیان را بکس

 

همه یکدلانند یـزدان شناس

بـه نیکـی ندارنـد از بـد هـراس

 

دریغ است ایـران که ویـران شود

کنام پلنگان و شیران شـود

 

چـو ایـران نباشد تن من مـباد

در این بوم و بر زنده یک تن مباد

 

همـه روی یکسر بجـنگ آوریـم

جــهان بر بـداندیـش تنـگ آوریم

 

همه سربسر تن به کشتن دهیم

بـه از آنکه کشـور به دشمن دهیم

 

چنین گفت موبد که مرد بنام

بـه از زنـده دشمـن بر او شاد کام

 

اگر کُشــت خواهــد تو را روزگــار

چــه نیکــو تر از مـرگ در کـــار زار

 

 شعر شاهنامه, شعرهای فردوسیشعرهای فردوسی

 

 

دل روشن من چو برگشت ازوی

سوی تخت شاه جهان کرد روی

 

که این نامه را دست پیش آورم

ز دفتر به گفتار خویش آورم

 

بپرسیدم از هر کسی بیشمار

بترسیدم از گردش روزگار

 

مگر خود درنگم نباشد بسی

بباید سپردن به دیگر کسی

 

و دیگر که گنجم وفادار نیست

همین رنج را کس خریدار نیست

 

برین گونه یک چند بگذاشتم

سخن را نهفته همی داشتم

 

سراسر زمانه پر از جنگ بود

به جویندگان بر جهان تنگ بود

 

ز نیکو سخن به چه اندر جهان

به نزد سخن سنج فرخ مهان

 

اگر نامدی این سخن از خدای

نبی کی بدی نزد ما رهنمای

 

به شهرم یکی مهربان دوست بود

تو گفتی که با من به یک پوست بود

 

مرا گفت خوب آمد این رای تو

به نیکی گراید همی پای تو

 

نبشته من این نامه? پهلوی

به پیش تو آرم مگر نغنوی

 

گشاده زبان و جوانیت هست

سخن گفتن پهلوانیت هست

 

شو این نامه? خسروان بازگوی

بدین جوی نزد مهان آبروی

 

چو آورد این نامه نزدیک من

برافروخت این جان تاریک من

 

شعر فردوسی کوتاه, یک بیت شعر از فردوسی

 اشعار فردوسی

 

ترا دانش و دین رهاند درست

در رستگاری ببایدت جست

 

وگر دل نخواهی که باشد نژند

نخواهی که دایم بوی مستمند

 

به گفتار پیغمبرت راه جوی

دل از تیرگیها بدین آب شوی

 

چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی

خداوند امر و خداوند نهی

 

که خورشید بعد از رسولان مه

نتابید بر کس ز بوبکر به

 

عمر کرد اسلام را آشکار

بیاراست گیتی چو باغ بهار

 

پس از هر دوان بود عثمان گزین

خداوند شرم و خداوند دین

 

چهارم علی بود جفت بتول

که او را به خوبی ستاید رسول

 

که من شهر علمم علیم در ست

درست این سخن قول پیغمبرست

 

گواهی دهم کاین سخنها ز اوست

تو گویی دو گوشم پرآواز اوست

 

علی را چنین گفت و دیگر همین

کزیشان قوی شد به هر گونه دین

 

نبی آفتاب و صحابان چو ماه

به هم بسته? یکدگر راست راه

 

منم بنده? اهل بیت نبی

ستاینده? خاک و پای وصی

 

حکیم این جهان را چو دریا نهاد

برانگیخته موج ازو تندباد

 

چو هفتاد کشتی برو ساخته

همه بادبانها برافراخته

 

یکی پهن کشتی بسان عروس

بیاراسته همچو چشم خروس

 

محمد بدو اندرون با علی

همان اهل بیت نبی و ولی

 

خردمند کز دور دریا بدید

کرانه نه پیدا و بن ناپدید

 

بدانست کو موج خواهد زدن

کس از غرق بیرون نخواهد شدن

 

به دل گفت اگر با نبی و وصی

شوم غرقه دارم دو یار وفی

 

همانا که باشد مرا دستگیر

خداوند تاج و لوا و سریر

 

خداوند جوی می و انگبین

همان چشمه? شیر و ماء معین

 

اگر چشم داری به دیگر سرای

به نزد نبی و علی گیر جای

 

گرت زین بد آید گناه منست

چنین است و این دین و راه منست

 

برین زادم و هم برین بگذرم

چنان دان که خاک پی حیدرم

 

دلت گر به راه خطا مایلست

ترا دشمن اندر جهان خود دلست

 

نباشد جز از بی‌پدر دشمنش

که یزدان به آتش بسوزد تنش

 

هر آنکس که در جانش بغض علیست

ازو زارتر در جهان زار کیست

 

نگر تا نداری به بازی جهان

نه برگردی از نیک پی همرهان

 

همه نیکی ات باید آغاز کرد

چو با نیکنامان بوی همنورد

 

از این در سخن چند رانم همی

همانا کرانش ندانم همی